Articles

خاطره ای از لحظه عروج شهید آیت الله عبدالحسین دستغیب (انفجار)

 

خاطره ای از لحظه عروج شهید آیت الله عبدالحسین دستغیب
(انفجار)

به نقل از نوید شاهد فارس : همراه صدای مهیب انفجار ، لت ولو خوردی ! انگار آدم های مست چند بار به در و دیوار تنگ و باریک پیچ کوچه خوردی. نشستی. وقتی لرزش زیر پایت فروکش کرد، نگاهت قفل شد به محل انفجار! دود و خاک از پیچ کوچه بیرون زد . بلند شدی و دویدی . نفهمیدی چگونه کوچه را رد کردی . اول چیزی غیر از لایه لایه های دود ، باروت و خاک ندیدی! خرد خرد که دود و خاک نشست ، جنبنده ای سرپا ندیدی! کوچه ی باریک را شبیه میدان جنگ دیدی که اجساد روی زمین پراکنده اند! تازه دانستی ! گوشت کیپ تا کیپ هوا گرفته. نفس را صدادار کشیدی توی ریه. باورت نبود میان انفجار ایستاده باشی . تنهای تنها!
اولین چیزی که دیدی ، سر قطع شده ی زن بود که غلتیده بود دورتر! وسط کوچه گاه زل می زدی به جنازه های قطعه قطعه شده ی محافظ ها و گاه به جنازه ی نوه ی جوان دستغیب، محمد تقی. چند قدمی دورتر تن پاره پاره ی حبیب زاده معروف به سرباز امام را دیدی و خاطره ی جمعه پیش او، آمد پیش چشمت...
جمعه ی پیش وقتی آیت الله از نماز جمعه بر می گشت، حبیب زاده شوخ وشنگول، از بقیه جلو زد و گفت:
«آقا خبر خوش!»
- چیه خیلی خوشحالی؟
- - آمریکای جنایتکار دوباره مفتضح شد!
- - حرف بزن ببینم چی شده !
- - خواسته واسه ی آزادی گروگانش ، با هواپیما و هلی کوپتر سربازاش رو پیاده کنه تو طبس، اما!اما! شن و طوفان نگذاشته.هلی کوپتر و هواپیماهاش خوردن به هم و سربازاش به درک واصل شدن! شدن جزغاله!
- دستغیب گفت:
- «سبحان الله!»
- سرباز امام گفت:
- با اجازه ی شما آقا !
- سرنیزه اش را ازغلاف فانوسقه بیرون آورد . محکم پاکوبید زمین و خبردار گفت:
- اگر آمریکاه قمر مصنوعی داره ، ما قمر بنی هاشبم داریم!

دستغیب خندید و ریسه رفت و به او گفت : «بیا جلو سرباز امام خمینی» بعد دست توی جیب عبا کرد و تکه نباتی زرد بیرون آورد و داخل دهان حبیب زارع گذاشت ...
نگاهت را از جنازه ی حبیب زاده گرفتی . کف کوچه خونابه راه افتاده بود. همه جا بر در و دیوار ، تشک تشک های خون و تکه های ریز ریز گوشت چسبیده بود. کف کوچه ، تکه های لباس نظامی سبز یشمی ، کارت های شناسایی نیم سوخته ی پاسدارها ، حکم ماموریت ، کوپن اجناس ، کیف پول ، عکس امام خمینی، سرنیزه ی رجب علی حبیب زاده ، به چشمت خورد.
انفجار از هیچ چیز نگذشته بود. بوی گوشت چرزیده با باروت قاطی شده ، تا ته بینی ات نفوذ کرد. گیج و مبهوت بودی : «کاش خواب بودم ! درست مثل وقتایی که از دیدن کابوس و خوابای وحشتناک ، نرگس تکان تکانم می داد. بیدار می شدم ، تو صورت گل گندمی قشنگش نگاه می کردم . وقتی می فهمیدم همه ی اون اتفاقات بد رو تو خواب دیدم ، نفس راحتی می کشیدم و خوشحال می شدم . خدایا می شه الان هم خواب باشم و نرگس صدام کنه؟»
به خود که آمدی ، به ذهنت آمد باید دنبال جنازه ی پدرت بگردی . اما زود تغییر عقیده دادی و گشتی دنبال جنازه ی آیت الله دستغیب . به سختی صورت اکبر منشی ، سید مرتضی جعفری و جعفر رفیعی را شناختی . یک لحظه وقتی صورت عبدالرسول سعادت را دید، انگار زنده بود ! خم که شدی روی صورتش، آخرین بازدم نفسش را هم حس کردی.

شال سبز و عمامه ی سیاه و عبایی قهوه ای نظرت را جلب کرد. سست و بی رمق قدم برداشتی و خودت را رساندی به شال سبز. شال، عمامه و عبای سوخته با گوشت آغشته شده بود. کنار عمامه، سر جدا شده ی دستغیب را دیدی! سر را با احتیاط برداشتی . صورت سالم مانده بود و چشمان دستغیب باز بود به آسمان .
محاسن سفید و بلندش به خون آغشته بود . پلک های آیت الله را روی هم گذاشتی .
سر را روی عبایی گذاشتی و تا جایی که می شد، قطعات بزرگ تر گوشت تنش را جمع کردی و گذاشتی کنار سر . دورتر دست قطع شده ی جباری را دیدی! چشمت رفت به انگشتر عقیق آیت الله که توی انگشت دستش بود . نگین آن پریده بود! آن را برداشتی و هاج و واج بین جنازه ها ی قطعه قطعه شده پهن شدی روی زمین!


نوید شاهد فارس: در شهید عبدالحسین دستغیب در عاشوراي سال 1332 هجري قمري برابر با دوازدهم اردیبهشت 1292 در شیراز دیده به جهان گشود. وی با وجود فقر اقتصادي تحصيلات خود را در مدرسه ي علميه ي خان شيراز ادامه داد و از نورانيت و روحانيت آن مدرسه بهره مند شد .
شهید دستغیب در سن کمتر از سي سالگي درجه ي اجتهاد را از مراجع بزرگ آن زمان دريافت نمود . وی سرانجام در ساعت 11:30دقیقه صبح جمعه بیستم آذرماه 1360 مانند هميشه راهي ميعادگاه نماز جمعه شد که توسط یکی از اعضای گروهک منافقین به درجه شهادت نائل آمد . 

منبع : yon.ir/29h4m