خانه

مقام رضا

 

یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلممیخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد

 

برو تو صحرا . اونجا مردی رو پیدا میکنی که داره کشاورزی میکنه...

 

 

 

 

او از خوبان درگاه ماست . موسی (ع) اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطوریبه درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست .

 

از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در

یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو

هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی

من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی

من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام

رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و

مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه .

گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :

آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم

تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.